سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هومن
 RSS  : Atom :خانهhttp://www.human17.parsiblog.com">خانه :: ارتباط'>Mailto:www.homan_17_teh@yahoo.com">ارتباط با من : پروفایل : پارسی بلاگ
بر شهوت چیره شو، تا حکمتت کامل گردد . [امام علی علیه السلام]
  • تعداد بازدیدهای وبلاگ
  • - کل بازدیدها: 7195 بازدید
    - امروز: 6 بازدید
    - دیروز: 2 بازدید

  • درباره من
  • هومن

  • لوگوی وبلاگ
  • هومن

  • اشتراک
  •  

  • فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک .

    ? داستانک
  • هومن جمعه 87/5/18 ساعت 2:3 صبح
  • عقاب
    همیشه آغاز راه دشوار است.

    عقاب در آغاز پر کشیدن گاهی پر می ریزد ، اما در اوج حتی از بال زدن بی نیاز است.

    عقاب



    تلاش

    هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند یک غزال شروع به دویدن میکند و می داند سرعتش باید از یک شیر بیشتر باشد تا کشته نشود هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند یک شیر شروع به دویدن می کند و می داند که باید سریع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگی نمی رد مهم نیست غزال هستی یا شیر با طلوع خورشید دویدن را آغاز کن.

    (نلسون ماندلا)

    آهو



    ماه

    ماه با همه ی زیباییش سرده.

    سر دوستامونو زیر آب بکنیم.... اما واسه آب دیده کردنشون.

    ماه



    دو شغله

    قلب تو دو شغله بود؛ اخراج شد؟!

    صدایم کن

    آدرست را گم کرده ام صدایم کن؟!



    کشیش

    بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »

    شعر دزدی

    روزی انوری در بازار بلخ می گذشت ، هنگامه ای دید . پیش رفت و سری در میان کرد . مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را افرین می خواندند. انوری پیش رفت ، و گفت : ای مرد ، این اشعار کیست که میخوانی ؟ گفت اشعار انوری . انوری گفت : تو انوری را می شناسی ؟ گفت : چه می گویی ؟ انوری منم ! انوری بخندید و گفت : شعر دزد شنیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم.

    دزد


    ایجایی تا...

    مرد داخل سلول انفرادی بود .
    برای چه مدت و به چه جرمی ؟ خود نیز نمیدانست.
    زبان به شکوه گشود .
    خدایا ! آخر برای چه؟ تا کی؟
    زندانبان لیوانی چای برایش آورد.
    مرد به لیوان پلاستیکی نگاهی کرد.
    از کثیفی لیوان حالش به هم خورد.
    چای را درون دستشویی خالی کرد. و سعی کرد لیوان را تمیز بشوید.

    یک آن فکری مانند جرقه در ذهنش جاری شد.

    تو اینجایی، چون باید باشی تا تمیزت کنم
    اینجایی تا به گذشته ات بیاندیشی
    اینجایی تا تطهیر شوی
    در حضور من
    و در خلوت با من

    مرد گریست...

    خداوند اینگونه با بندگانش صحبت میکند.


    نظرات دیگران ( )


    ? لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    پولدار بشید
    کسب درآمد
    برگزاری جشنواره دیوانه وار ، خدمتی دیگر به وبمسترهای حرفه ای
    برگزاری جشنواره دیوانه وار ، خدمتی دیگر به وبمسترهای حرفه ای
    انتقال
    داستانک
    اگه پسرها نبودن ...
    مخفف
    عشق یعنی ...
    زندگی

    Desigened By Parsiblog.com